کلبه وحشت Enter To My World

داستان ترسناک کوهستان شیاطین

داستان ترسناک کوهستان شیاطین داستان ترسناک کوهستان شیاطین

سربازی من تو منطقه ممنوعه بود. چرا ممنوعه، این اسمی بود که همه بچه ها و بالا رده ها گذاشته بودن روش، معروف بود به خطرناکی هم از لحاظ قاچاقی ها هم از لحاظ وجود موجودات غریبه. اونجا یه کوهستان بود که بهش میگفتن کوهستان شیاطین، حاجی فرمانده ارشد ما البته پدرمونم بود هیچوقت اجازه نمیداد بچه ها تنهایی شیفت بدن. همیشه هم بمن میگفت :سام کله شقی نکنی تنها بری صبر کن با هم شیفتیت برو.من از بچکی ور دست داداش بزرگه بودم اونم که همیشه سرش درد میکرد واسه احضار روح و جن و این چیزا،چله نشینی رفته بودم.

دوستانی که چله نشینی رفتن میدونن شب که میشه باید تو دایره بشینی چشماتو ببندی قرآن بخونی و ذکر بگی تحت هیچ شرایطی نباید چشماتو باز کنی چون اجنه قصد ترسوندن و اذیتت رو دارن، من وقتی شب میشد صدام میزدن، سنگ طرفم پرت میکردن اما من قرآنم رو میخوندم سرتون رو با چله نشینی درد نیارم بر میگردم به موضوع اصلی.یه دنده بودم همیشه به خودم میگفتم من عمرا از جن نمیترسم ولی بازم ترسی داشتم. خلاصه یه روز وقتی رفتم برم سر شیفت بچه های پادگان بهم گفتن :سام صبر کن مجید(هم شیفتم)هنوز نیومده.

بهشون سپردم من میرم هروقت مجید اومد بفرستینش بیاد، هرچه بچه ها گفتن نرو حاجی ممنوع کرده تنها بری گوش نکردم و زدم بیرون، سوار موتور شدم رفتم سمت جایی که قرار بود شیفت بدیم. وقتی رسیدم سر پست دوربینمو دراوردم و اطراف رو دید زدم، اومدمو خودمو پشته یه تکه صخره قایم کردم که اگه قاچاقی ها اون سمت بودن من رو نبینن، هینی که داشتم با دوربین دید میزدم احساس کردم کسی کنارم نشسته برگشتم دیدم یه زن لاغر با موهای بلند و زشت کنارم نشسته اومد شروع کنم به قرآن خوندن یهو یه دست رو دهنم و سمت چپ بدنم کشیده شد.

دهنم قفل شد یه سمت بدنم هم فلج شد اصلا نمیتونستم تکونش بدم، چشمم رو چرخوندم اون سمتمو نگاه کردم، چشمتون روز بد نبینه یه که به حق اولاد علی هیچوقت نبینه،اون سمتم یه مرد زشت زشت زشت که هرچه بگم بازم شما زشت ترش رو تصور کنید که قطعا در تصورتون نمیگنجه و چاق نشسته بود، دهنش تکون نمیخورد اما میفهمیدم چی میگفت صداش تو سرم می پیچید اونم ذهن من رو میخوند. اون بود که دست کشید رو دهن و بدنم. بهم گفت سام امروز تنها اومدی هیچوقت تنها نمیاین اینجا. در همین زمان صدای یه موتور اومد از قاچاقچی ها بود...مرد زشته به زنه گفت تو برو حواست به اون باشه در چشم برهم زدنی زنه ترک موتور اون مرده نشسته بود.

راستی دم غروب بود اون لحظه.خلاصه مرده بهم گفت سام بیا بریم، بهش گفتم منکه یه سمت بدنم فلجه نمیتونم راه برم که اونم گفت آره راست میگی الان سمت دیگتم فلج میکنم خودم میبرمت، یه دستم سمت دیگه بدنم کشید، اون سمت بدنم هم فلج شد، در همین لحظه صدای قرآن خوندن اومد، مرد زشته از عصبانیت داشت میپوکید چند بار پشت سر هم گفت لعنت لعنت لعنت و غیبش زد، صدا صدای حاجی بود که داشت قرآن میخوند و میومد بالا، وقتی منو دید.

زد تو گوشم گفت مگه من نگفتم تنها نیاید تو کی میخوای بفهمی، حاجی منو کول کرد تا پایین برد. چند روز طول کشید تا بدنم حس اومد. بعدش از حاجی پرسیدم کی بهتون گفت من تنها رفتم، گفت به محض رفتنت بچه ها پیغام دادن تنها رفتی منم فورا خودمو رسوندم، ازش پرسیدم اگه منو میبردن چه به سرم میومد اونم بدون ملاحظه و محبت گفت :اگه برده بودت اول روحتو از بدنت میکشید بیرون خودش جایگزین میشد تو کالبدت.

وضعیت نظر دهی :
۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.